زهرا ناززهرا ناز، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 9 سال و 14 روز سن داره

دختر دردانه ی من...

تولد یک سالگی زهراناز

    فرشته کوچکم سال روز زمینی شدنت مبااااااااااااااااااااااااااارک     دختر عزیزم یک سال از با ت و بودن می گذره و من و بابا از این نعمت خدا خیلی خوشحالیم و برایت بهترین ها رو آرزومندیم یه تولد خودمونی خونه پدر جون و خونه بابا علیرضا گرفتیم و قرار شد سال آینده که یه خورده بزرگتر شدی یه جشن مفصل برات بگیریم اینم عکسهای این شب شیرین: اینم کیکی که خودم برات پختم  دسر های خوشمزه ای که عمه یاسی زحمتشو کشید( مرسی عمه جون )  ادامه مطلب یادت نره   از طرف پدر جون و مادر جون از طرف بابا علیرضا و ما...
16 مرداد 1392

سومین کالسکه زهراناز

دیروز من و بابایی به بازار سیسمونی رفتیم و برات کالسکه و چند تا لباس خریدیم و ... دخترم قضیه از این قراره که وقتی تو شکم مامانی بودی به دلیل استراحت نتونستم همراه مامان ثریا و بابا یاسر برای خرید سیسمونی تهران برم البته مامان ثریا خیلی خوش سلیقه بود و کاسکه قشنگی  اونم از مارک گراکو برات خرید ولی وقتی جمع میکردیمش پشت ماشین بابایی به خاطر پمپ گاز جا نمی شد و ما هم مجبور شدیم کالسکه عصایی برات بخریم تا وقتی مسافرت میریم راحت باشیم و یعد یک سال ، از رنگ و رو افتاد و به همین دلیل تصمیم گرفتیم با دقت بیشتری برات کالسکه بگیریم و با کلی پرس و جو  برات مارک مادرکر خریدیم تا جات گرم و نرم باشه عزیز دلم عزیز مامانی ،  عش...
14 مرداد 1392

دختر دریا

امروز غروب من و دخترم با هم به آرایشگاه رفتیم تا  موهاتو کوتاه کنیم و وقتی روی صندلی نشوندمت یه نگاهی بهم کردی و لبتو پیچیوندی تا مرز گریه رفتی و منم با گذاشتن آهنگ حسنی مشغولت کردم و یه خورده با آب پاش با هم آب بازی کردیم و زود آروم شدی و مثل خانوم ها نشستی تا موهات مرتب بشه و البته بعدش از جانب مامان غرق بوسه شدی و... بعد یه حموم و ترگل ورگل شدن  ، با هم به دریا رفتیم و بابایی تو رو به کنار ساحل برد و پاهاتو توی آب گذاشت ولی پاهاتو درست روی شن ها نمیذاشتی و انگار بدت میومد و وقتی پاهات یه خورده شنی شد روی پنجه ایستاده بودی و با یه حالتی نگاه میکردی ... دختر عزیزم امیدوارم دلت به وسعت دریا ، به پویایی امواج و به ...
11 مرداد 1392

آب بازی

 زهرا گلی ما عاشق آب بازیه و وقتی میریم حموم با گریه میاریمش بیرون ، واسه همین امروز غروب من و بابایی رفتیم بیرون و واسه دخترم استخر بادی و اسباب بازی خریدیم تا آب بازی کنه و غرق لذت بشه دختر عزیزم عاشقانه دوست داریم   ...
7 مرداد 1392

واکسن یک سالگی

امروز صبح بابایی اومد دنبالمون و با هم به مرکز بهداشت رفتیم تا واکسن یک سالگی رو بزنیم و از چند روز قبل نگران بودم مبادا تب و بی قراری کنی و... خدا رو شکر حالت خوبه و فقط یه خورده موقع واکسن زدن گریه کردی و منم محکم بغلت کردم با یه خورده ناز دادن  آروم شدی دختر ناز نازی من  ی    تالی تالی   تااااااااااااااااااااتی تاتی اینم یه نمونه کوچولو از شیطونی هات ...
7 مرداد 1392

اولین عکسهای آتلیه زهرا ناز

دختر عزیزم توی هفت ماهگی چند روز قبل از جشن دندونی با هم رفتیم آتلیه تا چند تا عکس برات بگیرم و یک عکس هم انتخاب کنیم روز جشن به مهمونا بدیم ، از شانسمون بعد از چند دقیقه چنان حالم بد شد که تو رو به مامان ثریا و خانم عکاس سپردیم و بابایی منو به درمانگاه برد   با سرم و آمپول دو تا سه ساعت طول کشید تا حالم یه خورده بهتر شد و دلم پیشت بود و مثل اینکه خانوم خانوما حوصله به خرج ندادی و مامانی همه لباساتو نپوشید تا عکس های بیشتری بگیریم  و.. خلاصه بعد از مدتها رفتیم عکساتو گرفتیم و وقتی نگاه به عکسها کردیم احساس کردیم که چه قدر کوچولو بودی و حالا دختر عزیزمون بزرگ شده و ...   دوستت داریم  تا بی نهایت ، عشق من و بابایی...
7 مرداد 1392

زلال کرامت

بنگر که مرتضی در این ماه ، روزه را با بوسه از لب پسر افطار می کند سلام بر لب های رسول الله که میلاد تو را به درگاه پروردگار سبحه گفت و نام یگانه ات را از دست جبرییل گرفت و در گوش عصمتت زمزمه کرد ، سلام بر لبخند سر افرازعلی که در طلوع تو اتفاق افتاد ، سلام بر غریب مدینه ، سلام بر تو ای کریم اهل بیت دوباره به نیمه ماه ر مضان نزدیک میشیم و دلم حال و هوای خاصی پیدا می کنه و وقتی اسم امام حسن میاد اشکام بی اختیار روونه میشن و دست خودم نیست و وقتی یاد مظلویت آقا توی بقیع  می افتم دلم میگیره و...   امسال سومین سالیه  که تو خونه مراسم  برگزار میکنیم و سال گذشته این برنامه مصا...
7 مرداد 1392

جشن میلاد

شب میلاد امام حسن مجتبی خدا این سعادت رو نصیبمون کرد تا برای پسر فاطمه جشنی برپا کنیم و امیدواریم که آقا از ما قبول کنه و در دل های ما عشق اهل بیت قرار بده و... ...
7 مرداد 1392

روز به یادماندنی

عاقبت در یک شب از شب های دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان   نام شور انگیز مادر می نهد شب قبل از به دنیا اومدنت  دلشوره خاصی داشتم هم خوشحال بودم از اینکه بعد از نه ماه چشم انتظاری به آغوشم میای ، هم یه خورده از زایمان می ترسیدم و... اون شب تا دیر وقت من و بابا و مامان ثریا بیرون مشغول خرید و کارهای جانبی بودیم و ساعت ده شب  به خونه اومدیم و شام سبکی خوردم و  خودمو مشغول برداشتن وسایل بیمارستان کردم و همش با خودم فکر می کردم تا چند ساعت دیگه چه حسی دارم و... اون شب اصلا خوابم نمی برد با توجه به بالا رفتن وزنم شب های آخر به سختی می تونستم بخوابم ، خلاصه دو سه س...
19 تير 1392