زهرا ناززهرا ناز، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 9 سال و 13 روز سن داره

دختر دردانه ی من...

روز به یادماندنی

1392/4/19 16:23
نویسنده : مامان زینب
639 بازدید
اشتراک گذاری

عاقبت در یک شب از شب های دور

کودک من پا به دنیا می نهد

آن زمان بر من خدای مهربان  

نام شور انگیز مادر می نهد

شب قبل از به دنیا اومدنت  دلشوره خاصی داشتم هم خوشحال بودم از اینکه بعد از نه ماه چشم انتظاری به آغوشم میای ، هم یه خورده از زایمان می ترسیدم و...

اون شب تا دیر وقت من و بابا و مامان ثریا بیرون مشغول خرید و کارهای جانبی بودیم و ساعت ده شب  به خونه اومدیم و شام سبکی خوردم و  خودمو مشغول برداشتن وسایل بیمارستان کردم و همش با خودم فکر می کردم تا چند ساعت دیگه چه حسی دارم و...

اون شب اصلا خوابم نمی برد با توجه به بالا رفتن وزنم شب های آخر به سختی می تونستم بخوابم ، خلاصه دو سه ساعتی خوابیدم  و صبح ساعت شش بیدار شدم و دیگه خوابم نمی برد ، خیلی احساس خستگی می کردم رفتم دوش گرفتم تا حالم بهتر بشه ...

مامان ثریا و بابایی ساعت هفت و نیم بیدار شدند و ما ساعت نه به سمت ساری حرکت کردیم و حول و حوش ساعت 10 مطب دکتر بودیم و مطب دکتر خیلی شلوغ بود و خانم منشی منو دو سه نفری که زایمان داشتند زودتر از بقیه به داخل فرستاد ، وقتی روی تخت دراز کشیدم و صدای ضربان  قلبت رو شنیدم آقای دکتر گفت ببین چه مامان مامان میکنه منم گفتم بالاخره انتظارم به سر رسید آقای دکتر  گفت انتظار خیلی شیرینه یه روزی آقا میاد و به همه ی انتظار ها پایان میده . این حرف رو  هیچ وقت فراموش نمی کنم ...

دکتر بعد از معاینه و گرفتن فشار و وزن که شده بودم 102 کیلو ، برای بیمارستان نامه پذیرش نوشت و تا مراحل پذیرش طی بشه ساعت 12.30 شده بود و منم لباسمو تحویل دادم و به زایشگاه رفتم تا برای اتاق عمل آماده بشم و تا ساعت 3.30 منتظر دکتر بودیم و از شانس ما اون روز هفت هشت نفر تو نوبت عمل بودن و با کلی پارتی بازی من سومین نفر بودم و زمانی که روی تخت جراحی دراز می کشیدم و با پرستار ها گفتیم و خندیدیم و ازم پرسیدن می خوای تمام بی هوشی داشته باشی یا بی حسی موضعی منم ازاسترس گفتم نه تمام بیهوشی راحت ترم با اومدن آقای دکتر آرامش عجیبی گرفتم و بهم گفت دخترم یه بسم الله بگو بعد هم ماسک رو روی صورتم گذاشتند  و دیگه هیچی نفمیدم ...

ساعت 4.30 فرشته کوچولوی من به دنیا اومد و من با درد عجیبی به هوش اومدم و با چشمای بسته به دکتر گفتم خیلی درد دارم گفت یه مسکن دیگه بهت می زنم و  بعد تخت منو به سمت آسانسور هدایت کردن و مامانو دیدم و ازش پرسیدم بچه خوبه گفت که سالم و ناز و منم خدا رو به هزاران بار شکر کردم  و همه اومدن پیشم و بهم تبریک گفتن و چند لحظه بعد دختر گلم رو آوردند پیشم وای خدایا چه لحظه شیرینی ، باورم نمیشد من مادر شدم بوسیدمت و بیشتر شرمنده الطاف الهی شدم  و اون شب بهترین شب زندگیم  بود و تا صبح چند بار بهت شیر دادم و جه حس قشنگی داشتم و امیدوارم خدا به کسانی که  آرزوی بچه دارن بهشون بده و...

دستای نازنین مادرم رو می بوسم که نه ماه تمام همه زحمت ها رو به دوش کشید و از من مراقبت کرد و...

 قلبدختر عزیزم عاشقانه دوستت دارم و با همه وجودم مراقبت قلبهستم و از خدا می خوام در  پناهش حفظت  کنه قلب

 عکسها ادامه مطلب

ساک و پتو و کریر برای بیمارستان

اولین عکست (ماچ فدای اون چشمات بشم ماچ)

وقتی آوردیمت خونه (ماچ خوش اومدی عزیزمماچ)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

رها
19 تیر 92 9:41
اخی چه روز قشنگی بود...مادر شدن حس فوق العاده ای...یکسالی از مادر شدنتون میگذره تبریک میگم...همچنین به زهرا نازی عزیزم...مبارک باشهچقدر ناز بود ....خواهر منم وقتی بدنیا اومد دستش تو دهنش بود...چه شکمویی هستن این نی نی هاااا


ممنونم رها جون انشالله خودت هم یه روز این حس قشنگ رو تجربه کنی
خاله نفيسه
20 تیر 92 13:07
خاله قربونت بشه تولدت مبارك آه زمان چقدر زود ميگذره انگار همين ديروز بود اومده بوديم بيمارستان هههي
ولي در هر صورت تولدت مباااارك
اين گل ها هم تقديم تو ملل ملل من

واقعا خیلی زود گذشت نفیسه جون خیلی دوست دارم ممنونم از پیام تبریکت[گل
مامان بهراد
21 تیر 92 15:03
سلام عشق من

تولدت مبااااارک عزیزم ایشاالله 1000 سالگیت رو جشن بگیری

راستی ما منتظر جشن تولدت هستیماااااااا......






مرسی عزیزم ممنونم از تبریکت

ما در خدمتیم افطار تشریف بیارین


مامان امیرناز
26 تیر 92 12:24
سلام عزیزم نوشتی دکتر فروزان واسم جالب شد اخه دکتر منم بود واقعا که مرد نازنینیه تولد فرشته ات هم مبارک مرسی که اومدی پیشمون بازم بهمون سر بزن




چه تفاهمی عزیزم