زهرا ناززهرا ناز، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 9 سال و 16 روز سن داره

دختر دردانه ی من...

رویش اولین مروارید دخترم

سلام به همه دوست های خوبم  بعد از یه غیبت طولانی ، بالاخره فرصتی پیش اومد تا از فعالیت های این ماهت بنویسم ... توی هفته گذشته مامانی  و بابایی  به سختی مریض شدند و این مریضی به تو انتقال پیدا کرد خیییییییییییلیییییی تب کرده بودی  دکتر خودت نبود ما هم به ناچار بردیمت پیش یه دکتر دیگه ، بعد از معاینه گفت که باز هم التهاب گوش پیدا کردی و تا صبح من و بابایی بالای سرت بودیم و پاشویه کردیم ... خدا کنه هیج بچه ای مریض نشه   عزیز دلم حالا که حالت یه خورده بهتر شد مامانی برات از فعالیت های این ماه می نویسه که مهمتر از همه در آوردن اولین مرواریدت بود ، مبارکت باشه عشق مامان  مامان ...
11 بهمن 1391

روروئک سواری زهراناز

دختر شیرینم هر روز که میگذره یه چیز جدید یاد میگیری  خودتو لوس میکنی ، ب ب میگی ، خنده های صدا دار میکنی ، وقتی هم خیلی سر حالی دائم میگی پوف پوف ... مهمتر از همه اینه که دیگه واسه خودت خانمی شدی و حسابی رانندگی میکنی و داری حرفه ای میشی .   ...
11 بهمن 1391

ماهگرد ششم

عزیزم ورودت به ماه هفتم زندگی مبارک دختر ملوسم دوست دارم ششمین ماهگردت رو با حضور مامانی و بابایی و عمه یاسمین جشن  گرفتیم ... کلی شیطونی کردی ، جیغ زدی ،کیک خوردی ... مامان ثریا و بابا علیرضا امشب به مشهد رفتند و ما رو تنها گذاشتند و ما هم یه مسافرت کوچولو ترتیب دادیم تا تعطیلات رو بگذرونیم ... واسه دیدن بقیه عکسها بفرمایید ادامه مطلب   الهی همیشه بخندی گل دخترم می خوام بگیرمت بخورمممممممممممممممت بوووووووووووووس  اینم عکسهای ماهگرد پنجمت که مامانی فرصت نکرد تو وبلاگت بذاره ... ...
21 دی 1391

اولین روز کاری مامانی

فردا صبح بعد از شش ماه مرخصی باید به مدرسه برم ، عزیز دلم خیییییللللللللللی نگرانتم  آخه واسه دفعه اوله که میخوام بزارمت و برم سر کار از همین حالا که بهش فکر میکنم دلم برات تنگ میشه ... امشب رفتیم خونه پدر جون تا برات نیروی کمکی بیاریم فردا پیش عمه یاسی هستی  آخه مامان ثریا مریضه و نمیتونه ازت نگه داری کنه... این روزها خیلی بهم وابسته شدی ، همش دوست داری تو بغل مامانی باشی ، اینقدر خودتو لوس میکنی که دلمو میبری ، دختر گلم نکنه فردا عمه رو اذیت کنی    عاشقتم وروجکم     ...
20 دی 1391

عکسهای شش ماهگی

هر هفته وقتی ساری میریم عمه یاسی تو رو به حموم میبره ، کلی هم تو حموم با هم آب بازی میکنین  ، جیکت در نمیاد و با تعجب همه جا رو نگاه میکنی ... وقتی از حموم بیرون آوردیمت برات چند تا عکس گرفتیم تا از لحظه لحظه های کودکیت عکسهای قشنگی به یادگار داشته باشی ...  دوست دارم یه دنیا ...
18 دی 1391

اولین یلدای دخترم

          دختر نازم آخرین روزهای پاییزت پر از خش خش برگهای آرزوهای قشنگت  یلدایت مبارک   امسال شب یلدا همگی به باغ دایی مجید ر فتیم و این شب به یاد ماندنی رو جشن گرفتیم ، گل گفتیم و خندیدم ، دایی واسه همه ما از بزرگترین فرد که آقاجون تا کوچولوترین که زهرا ناز بود فال حافظ گرفت... ساعت ١٠ شب رفتیم ساری خونه پدرجون تا این شب قشنگ رو کنار هم باشیم خیلیییییی خوش گذشت ...   اینم هندونه های رسیده و آبدار بهراد و زهرا ناز   بقیه عکسها ادامه مطلب   شکار لحظه ها   ...
9 دی 1391

تولد بابا و مامان

روز شانزدهم آذر تولد بابا یاسر و هجدهم آذر تولد مامان زینب بود  و امسال تولد واسه ما رنگ و بوی خاصی داشت چون خدا یه فرشته کوچولو بهمون داده بود و اولین سالی بود که جمع ما سه نفره شده بود   ...  بابا یاسر تولدت مبارک  صد سال زنده باشی شب تولد بابا یاسر به همراه مامان ثریا و بابا علیرضا و خانواده آقای ساداتی به رستوران پورجواد رفتیم  و این شب قشنگ رو جشن گرفتیم   ولی خریدن کیک رو به پیشنهاد بابایی به روز تولد مامان موکول کردیم... دختر نازم بابا و مامان عاشقاااااااااااااااااانه دوست دارن   روز تولد بابایی به ساری رفتیم پدر جون ما رو اکبرجوجه مهمون کرد ...
22 آذر 1391