زهرا ناززهرا ناز، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 9 سال و 1 روز سن داره

دختر دردانه ی من...

ماهگرد بیست ودوم

ب ی س ت و د و م ا ه ه ش د ن ت م ب ا ر ک   چند روز گذشته بابایی از سفر بر گشتند و خدا رو هزار بار شکر کردم  که صحیح و سالم اومدن و انشالله سری بعد قسمت بشه با هم بریم از چند روز قبل در تدارک مهمانی دادن واسه بابا یاسر بودیم و همه فامیل ها و چند تا از دوستان رو با خانواده دعوت کردیم و دست مامان و بابای گلم هم درد نکنه که حسابی تو زحمت افتادن مخصوصا مامانم که خیلی خسته شد و آفرین به دختر خودم که خیلی خانوم بود و اصلا بر خلاف انتظار ، اذیت نکرد  و کمی بهم امیدواری داد و ... توی این ماه خیلی حرفها رو میگی و مثل طوطی هر چی بگیم تو هم تکرار میکنی و موقع ...
21 ارديبهشت 1393

آش پشت پا

دو سه روز پیش چند تا از دوست های مامانی با بچه های نازشون به خونمون اومدن و ما هم واسه بابایی آش پشت پا درست کردیم و تو هم از صبح همش میگفتی آش آش  منم فدای اون شکمت بشم که عاشق آش خوردنی و ... بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدی و دیدی به قول خودت نی نی ها ( میکاییل و فاطمه زهرا )  به خونمون اومدن از خوشحالی بال در آوردی و یه چند ساعتی مشغول بازی کردن با همدیگه شدین و ...           ...
10 ارديبهشت 1393

روزهای پر مشغله ما

سلام به همه دوست های خوبم  روز مادر رو بهتون تبریک میگم ( البته با یه خورده تاخیر ) امیدوارم بهترین لحظه ها رو کنار فرزندانتون تجربه کنید و از با هم بودن لذت ببرید عزیزم یه مدتی بود که فرصت نمی شد بیام وبلاگت رو  بروز کنم به خاطر این بود که چند  روز گذشته سرمون خیلی شلوغ بود البته پر از اتفاق های خوب و شیرین ، اول از همه اومدن مامان و بابای گلم از سفر بود و ما هم چند روزی پذیرای مهمان ها بودیم و... روزهای مدرسه هم خیلی سریع داره میگذره و منم مشغول طرح سوال ها و ثبت دفتر نمره و ... هستم و دیروز همه بچه های کلاس رو به اردو بردیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به تو عزیز دلم که با دیدن بچه ها سر از پا نمی شناختی و کلی هم باهاشون...
6 ارديبهشت 1393

غروب مدینه

در حریم فاطمیه مرغ دل پر می زند ناله از مظلومی زهرای اطهر می زند وقتی تلویزیون دیوار بقیع  و روضه رضوان رو نشون می ده ، دلم برای غروب مدینه پر می کشه که واقعا با صفاست و الهی به حق همین شب عزیز قسمت همه آرزومندان بشه و... ایام فاطمیه تسلیت و التماس دعا   ...
14 فروردين 1393

به سفر رفتن مامان ثریا و بابا علیرضا

چند روزیه که مامان و بابای گلم  به سفر حج رفتند  و ما تنها تنهای شدیم  انشالله به  زودی از سفر  برگردن و دلمون شاد بشه  و ... این هفته چند تا مهمون داشتیم خاله فاطمه با امیر حسین اینها اومدند ، بعدش عمو بابا ، مرثین و پسر عمو معین اومدند مهمتر از همه عمه یاسی ، عمو صابر هم توی این چند روز تعطیلات کنارمون بودند تا ما از تنهایی در بیایم و شما هم حسابی  با هاشون بازی می کردی ، با اینکه  سرمون شلوغ بود و باز هم جای خالی مامان و بابا ته دلمون احساس می شد و هر شب ساعت 11 شب با مامان و بابا  چت میکردیم و شما هم تا اونا رو میدیدی با خوشحالی بای بای میکردی و... اینم زهرا ناز و ام...
14 فروردين 1393

ماجرای آتلیه

چند روز مونده به سال نو من و بابایی تصمیم گرفتیم  ببریمت تا چند تا عکس جدید ازت بگیریم با آتلیه هماهنگ کردیم و مکان رو از قبل گرم کرد و بهم گفت که برات ماکارونی درست کنم و آخرین عکس رو برات با ماکارونی بگیرم و منم برات چند دست لباس و تل و سنجاق سر و... بردم ولی چشمت روز بد نبینه با دیدن پرده و اسباب بازی و صندلی جورواجور و ... اصلا همکاری نمی کردی و گریه گریه ...    فقط وقتی اومدم خونه دو تا مسکن خوردم تا سر دردم  آروم شد و... خلاصه منم چند تا عکس رو که یه خورده بهتر بود انتخاب کردم و انشالله یه خورده بزرگتر بشی تا ببرمت آتلیه . ...
10 فروردين 1393

دومین بهار زهرای نازم

دخترم دنیا را برایت شاد شاد و شادی را برایت دنیا دنیا آرزومندم     امیدوارم عید با بوسه هایش ، بهار با گل هایش و سال نو با امید     هایش بر تو عزیز ترینم مبارک باشد ...       امسال برای تحویل سال نو به امامزاده قاسم رفتیم و مراسم خیلی با شکوهی بود و توی بغل مامانی با تعجب به همه جا نگاه میکردی ، برای همه دعا کردیم با ذکر صلوات و یا زهرا و خواندن دعای یا مقلب القلوب به استقبال سال نو رفتیم .دقیقا دو سال قبل توی دلم بودی و با بابایی برای تحویل سال به همین مکان مقدس اومده بودیم و... این هفت سین خونه خودمونه بعد از تحویل سا...
10 فروردين 1393

الفبای شیر مادر

ش : شادابی ی : یکتا و بی همتا ر : رحمت م : مصونیت ا : آرامش د : دوستی و محبت ر : رشد مطلوب دختر مهربونم الان درست 5 روزه که دیگه شیر مامانو نمی خوری و واسه خودت خانمی شدی هنوز هیچی نشده دلم واسه شیر دادنت تنگ شده و با همه سختی ها و شب بیداری ها خیلی خیلی لذت بخشه و هیچ وقت خاطره زیبای اولین شیر دادنت رو فراموش نمی کنم و... راستش خودم هم دوست نداشتم به این زودی ازت بگیرم آخه این چند روز برفی دائم مریض بودی و غذا نمی خوردی و ما هم پیش چند تا دکتر بردیمت تا بالاخره تشخیص دادند که شما درد دهان گرفتی و آقای دکتر پیشنهاد داد که از شیر بگیرمت و خلاصه با دارو بهتر شدی و...
4 فروردين 1393