ماهگرد بیست ودوم
بیست و دو ماهه شدنت مبارک
چند روز گذشته بابایی از سفر بر گشتند و خدا رو هزار بار شکر کردم که صحیح و سالم اومدن و انشالله سری بعد قسمت بشه با هم بریم
از چند روز قبل در تدارک مهمانی دادن واسه بابا یاسر بودیم و همه فامیل ها و چند تا از دوستان رو با خانواده دعوت کردیم و دست مامان و بابای گلم هم درد نکنه که حسابی تو زحمت افتادن مخصوصا مامانم که خیلی خسته شد و آفرین به دختر خودم که خیلی خانوم بود و اصلا بر خلاف انتظار ، اذیت نکرد و کمی بهم امیدواری داد و ...
توی این ماه خیلی حرفها رو میگی و مثل طوطی هر چی بگیم تو هم تکرار میکنی و موقع گفتنش یه ژستی میگیری که دلم میخواد بخورمت و ...
این روزها همش میری کنار در میگی د د تا ببریمت بیرون و مثل بابات عاشق فست فودی و چنان ذوقی میکنی که از هر شامی برامون لذیذ تره و ما هم از نعمت بی بهره نمیشیم و یه شب با هم رفتیم پرشیا و تو بابایی اینقدر بازی کردین که هنوز توی ماشین نیومده خوابت برد و ما هم قید بیرون شام خوردن رو زدیم و بابایی سر کوچه کباب گرفت و اومدیم خونه وقتی وارد حیاط شدیم بیدار شدی و بهم میگفتی همین جا جلوی آسانسور غذا بده و ما هم تسلیم خواسته شما شدیم عزیزم
دیگه فرصت نشد از شب مهمونی و شام عکس بگیرم ( صرفا برای یادگاری )
راستی بابایی گل باز هم مثل همیشه ما رو سوپرایز کرد و سوغاتی های قشنگی واسه من و دخترم آورد